بلاخره شروع کردم
خیلی وقته میخوام بنویسم. حداقل یک ساله که تصمیم جدی گرفتم وبلاگ نویسی رو شروع کنم. اونقدر جدی که یکسال طول کشید!
نمیدونم برای شروع باید چیکار میکردم که نکردم.
این که چی شد امشب هرجور بود این وبلاگ رو راه انداختم داستان مفصلی داره. یه داستان مفصل که از حوالی سال 92 شروع شد. نه نه، اگر دقیق تر بخوام بگم باید بگم سال 87 ... نه نه مثل اینکه خیلی مفصل تره، اگر اشتباه نکنم از سال 85. دقیقا یادم نمیاد از چه روزی ولی احتمالا یه روز زمستونی
هرگز حَسَد نبردم بر منصبیّ و مالی
الّا بر آن که دارد با دلبری وصالی
دانی کدام دولت در وصف مینیاید –
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
خرّم تنی که محبوب از در فراز-اش آید –
چون رزقِ نیکبختان، بی زحمتِ سؤالی
همچون دو مغزِ بادام، اندر یکی خزینه،
با هم گرفته انسی، وز دیگران ملالی
دانی کدام جاهل بر حالِ ما بخندد –
کو را نبوده باشد در عمرِ خویش حالی
سالِ وصال با او یک روز بود گویی
واکنون – در انتظار-اش – روزی بهقدرِ سالی
ایّام را، به ماه
داشتیم تو پارک بستنی میخوردیم که یه دختر ۱۰_۱۲ سالهی گل فروش به سمتمون اومد. دیده بود یه زوج جوونیم و در حال بگو و بخند... احتمالا بهش یاد داده بودن بهترین بازار برای فروش گل های سرخ رنگش، جوون های تازه به هم رسیده هست. ولی ما گل نمیخواستم! اصرار پشت اصرار که گل بخرید. کاملا محترمانه و با مهربونی بهش گفتم که به گل نیازی نداریم و ازش خواستیم که بره و خودمون مشغول حرف زدن شدیم. به جایی رسید که دیگه فروشنده گل نبود، کسی بود که کمک مالی میخواس
بعضی از خاطرهها
شکل فایلهای ویروسیان
دیدی هی حذفشون میکنی
اما
باز برمیگردن...
شیفت دیلیت هم اثری نداره روشون...
انگاری جا خوش کردن تو حافظه...
حالا تو نه اینکه در مقابل این خاطرهها باشیا...نه...
تو در جریان اینا شناوری...
میبرنت؛ هرجا که بخوان...
اصلا یه موقع طوری از این دنیا
و ازین هستی دورت میکنن
که وقتی به خودت میآی؛ میگی
کدومش حقیقته؟
یادها مثل قطاری میمونن
که اصلا نمیدونی چجوری سوار شدی..
مقصدش کجاست...
فقط میری
میری
میری
م
بعضی از خاطرهها
شکل فایلهای ویروسیان
دیدی هی حذفشون میکنی
اما
باز برمیگردن...
شیفت دیلیت هم اثری نداره روشون...
انگاری جا خوش کردن تو حافظه...
حالا تو نه اینکه در مقابل این خاطرهها باشیا...نه...
تو در جریان اینا شناوری...
میبرنت؛ هرجا که بخوان...
اصلا یه موقع طوری از این دنیا
و ازین هستی دورت میکنن
که وقتی به خودت میآی؛ میگی
کدومش حقیقته؟
یادها مثل قطاری میمونن
که اصلا نمیدونی چجوری سوار شدی..
مقصدش کجاست...
فقط میری
میری
میری
م
من فقط مدت کوتاهی(حدوداً یک هفته) در ویرگول فعالیت داشتم. فکر میکنم کلاً سه یا چهار مطلب در ویرگول نوشته باشم. این ویدئویی که میبینید، مروری است بر فعالیت من در ویرگول و میزان بازدید دیگر کاربران فضای مجازی از صفحۀ من. البته میدانم کل فرایند تولید چنین محتوایی تنها چند خط کدنویسی و جایگزین کردن عکس داده است؛ اما برای من مخاطب کاری است دلگرم کننده.خصوصاً وقتی این ویدئو را با معرفی وبلاگهای برتر بیان مقایسه میکنم. وبلاگهای برتری که ف
صبح امروز با تمامی صبحهای زندگی من فرق داشت. بلیت بازی فوتبال خریدم و میخواهم از حسم برایتان بنویسم. نمیتوانم بگویم که شادم چون رفتن به ورزشگاه، حق مسلم من بود که در این 27 سال از من گرفته بودند. اما انکار هم نمیکنم که ذوقزده شدم. باورم نمیشد که با اطلاعات خودم ثبتنام کردم و بلیت دارم! موهای تنم سیخ شده بود. حتی فکر کردن به اینکه قرار است چمن سبز رنگ را از نزدیک ببینم مرا به وجد میآورد. از بلیت اسکرینشات گرفتم و برای پدرم فرستادم. چن
بقلم شهروز براری صیقلانی اپئزود اول از اثر شماره یک نویسنده اثر شهروز براری صیقلانی اثر
L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥
داستان اول ♦♦ از شهروز براری صیقلانی ♦♦
همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاق خواندنش نباشد. افسوس.....
ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،م
درباره این سایت